با عجله از اتاق خارج شدم و بدو از پله ها پایین میرفتم ولی به خاطر سرعت زیادم سکندری خوردم و محکم با سر روی زمین فرود اومدم
از شدت درد چشامو جمع کردم و به ساق پام چسبیدم
بعد مکثی که درد پام کمتر شد چشمامو باز کردم ولی با چیزی که دیدم دهنم از تعجب باز موند
چرا دوباره تو زیر زمینم ، خدایا این چه بازیه؟
از ترس دست و پام یخ زده بود و نمیتونستم حرکتشون بدم
بالاخره ایستادم و سعی کردم یه چیز مشکوک پیدا کنم
این احتمالا شعبده بازیه
با ترس و تردید دور و برم رو نگاه میکردم که دوباره اون سی دی ممنوعه رو روی صندلی مخصوص مامان بزرگ دیدم
چند ثانیه تو ذهنم اتفاقات اخیر رو مرور کردم
سی دی ، دختر ، موجودات وحشتناک ، زیر زمین که بابابزرگ منعش کرده ، خواب بابابزرگ
وای بابابزرگ خواب بود؟
با عجله از زیر زمین خارج شدم و سمت اتاقش رفتم و با ضرب درو باز کردم
نبود... تو اتاقش نبود
سرگردون تو راهرو میچرخیدم و بالاخره سمت اتاق خودم رفتم ولی به خاطر صدایی که از داخلش میومد درو باز نکردم
گوشمو به در چسبوندم
صدای خس خس میومد ، و صدایی عجیب که تاحالا نشنیده بودم ، و البته ... صدای اون سوت که خیلی خفیف شنیده میشد
با سرعت فوق العاده از آشپزخونه چاقویی تیز برداشتم و دوباره سمت اتاقم رفتم و درو خیلی آروم باز کردم
همزمان که نور وارد اتاق شد جسم سیاهی رو دیدم که بلافاصله به سایه تبدیل شد
و پشت سرش... پشت سرش بابابزرگ ... بابابزرگ
بلند شروع به فریاد زدن کردم و خیره بهش وارد اتاق شدم
با زانو هایی سست کنارش زانو زدم و فراموش کردم موجودی پلید و عجیب همراه من تو اتاقه
با صدای بلند هق میزدم و به بابابزرگ خیره بودم که ناگهان حس کردم دهنش تکون میخوره
از ترس خشک شدم ... آروم گوشمو نزدیک دهنش بردم
صدایی خرناس مانند با لهجه ای عجیب فقط یک جمله رو تکرار میکرد
)به بازی ما خوش اومدی آلی(
با احساس درد و سوزش عمیقی از گردنم پشتمو نگاه کردم
موجودی با پوست و چشم کاملا سفید
زیر چشماش سیاه شده بود و دور دهنش قرمز بود
قرمز ... این خون منه با بابابزرگ ؟
تا به خودم بیام منو روی زمین دراز کرد و محکم دندوناشو توی گردنم فرو کرد
با حس سرگیجه و تهوع چشمامو بستم و...
♥️هنر من شایسته معرکه توست دوست عزیز♥️